نام وبلاگ

توضیحات وبلاگ

همون همیشگی

هدف الان زندگیم ؟ 

مستقل بودن 

رابطه با آدمها خیلی انرژی لازم داره 

هر نوع رابطه ای 

دوستانه خانوادگی عاطفی کاری

من؟ 

تا جای ممکن سعی میکنم خودمو محدود کنم 

اصن بابت همینایی که مجبورم هندل کنم هم زیاد انرژی نمیذارم 

زیاد صحبت نمیکنم 

اصن دیگه حوصلشو ندارم این قرقمیش بیاد برام اون طلبکار باشه ازم اون یکی بخواد زرنگ بازی دراره 

اصن کلا آدما موجودات عجیبین 

هر موقه دلشون بخواد بهت آسیب میزنن حالا هر جور که از پسش بر بیان 

ولی یه سری اتفاق ها هست 

یه آدمو کلا از چشمت میندازه بعد اینجوریه که خیلی ام اون ادمو قبلا دوس داشته باشی دیگه برات مهم نیس 

دیگه دوس نداری مث گذشته باهاش وقت بگذرونی 

اصن دیگه طرف نباشه راحت تری 

من واقعا یه تایمایی حساس میشم 

حساس که میشم سختگیر میشم 

سختگیر که میشم کنترل ذهنم انرژی بر تر از هر زمان دیگه ای میشه 

خلاصه که ازین که همش همه جا باید پی گرفتن حقمو کشیدن گلیمم از آبو مراقبت از خودمو سروکله زدن با اینو اون باشم خسته میشم 

الان این مسافرت فرصت خیلی خوبی بود زیاد صحبت نمیکنم زیاد به چیزی فکر نمیکنم 

آرامش..

+ نوشته شده در چهارشنبه 1 تير 1401ساعت 13:46 توسط علی فرهادی |

من مدتها بود کسی دوروبرم ترکی حرف نزده بود :) الان مادربزرگم ترکی داره به خواهرش میگه تارا اینا اومدن پیشمون

خونه پدر جون آدمو برمیداره میبره به قبلنا 

حتی اگه زندگیش نکرده باشی 

مثلا عکسا 

وای عکسا اکثرا مال دهه سی بود 

من عاشق نوستالژی و قدیم و اون حس مینیمال سادشم 

من عاشق این حس کند بودن و آرامش تو خونه ام 

عاشق دیدن محله ها و خونه های قدیمی و داستاناشون 

اینکه از قبلنا برام تعریف کنن .

صدای تاس رو تخته 

ظرفای قدیمی 

من بعد از چندین سال این حس هارو تجربه کردم 

 

تصمیمم برا کوتاه کردن موهام داره قطعی و قطعی تر میشه 

خیلی مسخرست که اگه صبر کنم چند ماه بعد چند برابر باید پول بدم ؟ 

و این در حالیه که به شدت دوس دارم موهامو آمبره کنم 

خلاصه که اینطوریا 

 

+ نوشته شده در چهارشنبه 1 تير 1401ساعت 13:46 توسط علی فرهادی |

بازم من دیگه :)

من بچه ناخواسته ای بودم 

اینو به شکل های مختلف هم فهمیدم هم به روم آوردن هم از اینواون شنیدم 

ولی خب از انصاف نگذریم ناخواسته خوبی بودم 

همه تلاشمو کردم از ته دلم تو زندگی همین تکوتوک آدمهای زندگیم باشم 

برای بابام سنگ صبور شدم 

برای مامانم رفیق 

برای دوستام اون نداشته هه ی خودم 

تکیه گاه شدم 

نقطه امن شدم 

تنهایی ..

یه ناخواسته تنها :) 

ازین تنهاییا که منظورم اینه خودم تنها از پس همه چی برومدم 

ازینا که همه چیو خودم حل کردم

همیشه خودم 

خواستم خودم همه چیو هندل کنم 

بابا میگه غدم 

من ساکتم 

من با هر کسی کنار نمیام 

ولی عاشق هندونه ام 

هنوز هیچی اندازه زعفرون خوشحالم نمیکنه 

هنوز به یه جا کلیدی ذوق میکنم 

هنوز وقتی یه چیزیو یاد میگیرم چنان ذوق زده ام انگار دنیارو بهم دادن 

من برا تک تک آدمای دورم ارزش و احترام قائلم 

+ نوشته شده در چهارشنبه 1 تير 1401ساعت 13:46 توسط علی فرهادی |

این روزها به توان بی نهایت

گاهی اوقات حس میکنم اونقدرا که باید تخس نیستم 

نمیدونم یهو خیلی ساکت میشم اونقدر که خودمم متوجهش میشم 

یهو دلم نمیخواد هیشکی باشه

سریال میبینم 

درس میخونم 

میخوام بگم زندگی میکنم 

ولی بدون ادما 

یهو مثلا به خودم میام میبینم مدتهاست با کسی حرف نزدم 

اونجوری که بتید تو جمع نبودم 

و خب عجیب نیست برام من مثلا یهو اون آدمی میشم که دلخوشیام تو دستای خودمه 

دوست داشته شدن حس خوبیه اما کی؟ 

دقیقا وقتی که تو به طرف مقابل حس متقابلی داشته باشی حسی که نباشه از زهر بدتره 

برا همین اونایی که در جواب اونی که دوست داره انتخاب میکنی یا اونی که دوسش داری میگن اونی که دوسمون داره رو درک نمیکنم 

اصن یه طرفه هیچی پیش نمیره 

 

 

+ نوشته شده در چهارشنبه 1 تير 1401ساعت 13:46 توسط علی فرهادی |

بوسیدنش

.بوسیدنش رو بر خلاف میلم تموم کردم و زدم بیرون، اما هنوز موقع برگشت پشت فرمون داشتم بوسش می‌کردم، اومدم خونه و هنوز بوسش می‌کردم، حالا قبل خوابیدن هنوز توی ذهنم دارم می‌بوسمش و احتمالا وقتی از خواب بیدار بشم اولین لحظه‌ی بیداری همچنان به بوسیدنش فکر کنم.

+ نوشته شده در چهارشنبه 1 تير 1401ساعت 13:46 توسط علی فرهادی |

خواب

من آدم خواب دیدنای زیاد نیستم 

دیشب طولانی خواب دیدم 

اولش خواب دیدم با یه سری از دوستامو یه سری آدم غریبه سر یه کلاس شبیه کلاس درس دانشگاه بودیم

یه درس عمومی که ادبیات بود به گمونم 

استاده تهش داشت یه چیزی توضیح میداد یکی از دوستای من گف اینو مینوشتین بهتر یاد میگرفتیم یهو کفششو دراورد مستقیم پرتش کرد و محکم خورد  رو سینه دوست من و من دردشو حس کردم اما نمیتونستم حرفی بزنم 

سر کلاس یه نفر اومد پیشم که نمیشناختمش اما بودنش آزارم میداد 

حس میکردم انگار میخوام ازش فرار کنم 

صندلیمو کشوندم اونطرف تر ولی استرس داشتم 

فیفی سگ منه 

یه حیوون خونگی کوچولو که من با تمام وجودم دوستش دارمو مراقبشم 

تو خواب دیدم که از ارتفاع افتاد 

صداشو شنیدم 

بدو بدو رفتم پایین تکون نمیخورد 

درد رو و غم رو تو عمق وجودم حس میکردم 

 

من دیروز شدید ترین شوک عصبی زندگیم رو گذروندم 

اونقدر ترسیدم که پاهام شروع کرد به لرزیدن و انقدر شدید سد که نمیتونستم وایسم افتادم دستام شروع به لرزیدن کرد و نمیتونستم نفس بکشم 

و هر لحظه منتظر بودم وارد فاز تشنج و بیهوشی بشم 

بابا ترسید 

خیلی ترسید 

من هیچوقت تا حالا ندیده بودم بابا انقدر مستاصل بشه 

فکرشم نمیکردم انقدر یهو هول بشه 

ولی بغلم کرد و سعی میکرد آرومم کنه تا خوب بشم 

من واقعا ناخواسته میلرزیدم و همه تلاشمو برای نفس کشیدن میکردم 

طولانی ترین شوک عصبی زندگیم مث برق گرفتگی بود با این تفاوت که من حس فلج بودن داشتم

تا چند ساعت دستامو حس نمیکردم 

و واقعا ترسناک بود 

بعدش به این فکر کردم که اگه دیگه نمیتونستم صحبت کنم 

یا حرکت کنم 

یا یه قسمت از سیستم عصبی مغزم دچار آسیب میشد چیکار میکردم 

چطور ادامه میدادم 

من همیشه شرایط روحیمو جسمی نشون دادم 

مثلا یهو نفس کم میارم 

یهو تپش قلب میگیرم 

ولی این بدترینش بود 

دست خودم نبود 

ولی واقعا ترسیده بودم 

 

تا چندین ساعت بعدش احساس ضعف داشتم 

 

پس حق میدم که ذهنم انقدر خواب های بد ببینه 

 

راستش من به جایی رسیده بودم که خودمو برا افتادن خمپاره وسط شادیام آماده کنم 

اینو وقتی یکی اسممو صدا میزد و من کل وجودم یهو پر میشد از اضطراب تجربه کردم 

 

خیلی سنگین بود  برام 

خیلی 

 

 

+ نوشته شده در چهارشنبه 1 تير 1401ساعت 13:46 توسط علی فرهادی |

صفحه قبل 1 ... 3 4 5 6 7 8 صفحه بعد