خاطراتی که یهو به یاد میان : موقعی که شهید شدم ...
همینجور که داشتم برای امتحان مدیریت و انشا فردا میخوندم (خیلی سخته یهو پیام بدن فردا یه امتحان داخلی از درس مدیریت خانواده و انشا دارید که باهم گرفته میشه) ، یاد یه چیزی تو دوران ابتدایی حدود کلاسای دوم سوم افتادم اصلا کرک و پرم ریخت . ..
خیلی وقت بود همچین خاطراتی به یادم نیومده بود . از این خاطراتی که خیلی وقته فراموششون کردی یهو یه جایی اصلا فکرشو نمیکنی یادت میاد .
قبلا دوبار همچین خاطراتی یادم اومده بود و براشون پست نوشته بودم یکی این و یکی هم این .
من کوچیک که بودم خیلی عشق کارای پلیسی بودم . خیلی دوست داشتم پلیس بشم مخصوصا اون پلیسای یگان ویژه . طبیعیه معمولا بچه پسرا به اینکارا علاقه مندن تعداد زیادیشون .
یه دوستی داشتم تو کلاسمون اسمش محسن بود. اینم مثل من عاشق این کارا بود از این جهت ما خیلی دوست بودیم باهم .
ادامه مطلب
+ نوشته شده در چهارشنبه 1 تير 1401ساعت 15:01 توسط علی فرهادی
|