نام وبلاگ

توضیحات وبلاگ

حلاوتِ شاگردِ استادِ جانِ جانان بودن...

امروز تونستم کاری که استادِ جانِ جانان فرموده بودند رو تموم کنم. کارِ سختی بود. حتی شاید سخت‌تر از نوشتن مساله و اهمیت و ضرورت تحقیق. حالا اون کار چی بود؟
دیروز عنوان پایان‌نامه‌ام تصویب شد و استاد گفتند به تک تک اساتید هیئت علمی‌ زنگ بزن و تشکر کن. خودِ صحبت کردن با استادهام اصلا سخت نیست اگر حاشیه‌ها نبودند!
در واقع استادِ جان اخیرا عضو هیئت علمی دانشکده شدند و چون سطح علمی‌شون از بقیه اساتید یک سر و گردن بالاتره؛ مدام برای بقیه اساتید چالش ایجاد می‌کنند. یعنی مثلا یک استادی تصمیم می‌گیره یک موضوع با یک دانشجو برداره برای پایان‌نامه و استادِ جان به اون موضوع و عنوان که بشدت ضعیفه گیر میده و نمی‌ذاره تصویب بشه و یا یک پیشنهادی میده که خیلی به نفع فضای علمی دانشکده است اما نون بعضی‌ها رو آجر می‌کنه و دستی دستی برای خودش دردسر ایجاد می‌کنه...


استادِ جانِ جانان آدم عجیبی هستند. در زندگیم کسی رو مثل ایشون ندیدم یا لااقل سال‌هاست که ندیدم.
شجاع! زیرک! نکته سنج و کل‌نگر، به شدت آزاداندیش و غیر جزم اندیش، با گستره دانشی منحصر به فرد از فلسفه تا علوم سیاسی و روابط بین‌الملل و تحصیلات حوزوی‌.. همه با هم. نخبه و باهوش! خیلی خیلی نخبه و باهوش. خاص هستند و ‌کاملا میشه فهمید این رو. ریز جزئیات اخبار و روزمره‌ها ایشون رو از مسائل علمی باز نمی‌داره و برعکس وقایع رو با کلیات تطبیق میدن. قیاس می‌کنند نه استقرا. کاری که ما آدم‌های معمولی انجام میدیم غالبا.
استادِ جانِ جانان در عین حال خیلی لطیف هستند. در عین حال که مراقب احوالات دانشجوشون هستند؛ با این حال اصلا وارد جزئیات زندگی دانشجوشون نمیشن. (البته اکثر اساتید همینطورند ولی اینطور نیست که حالِ دانشجو براشون خیلی مهم باشه) کل جزئیاتی که از من پرسیدند این بوده که چندتا بچه دارم و چند سالشونه و همسرم در چه زمینه‌ای فعالیت می‌کنند؛ اونم چون خودم گفتم. چون پایان‌نامه‌ام با زمینه کاری همسر به هم نزدیکند‌.


چندتا خاطره بگم ازشون:
روز معلم که تعطیل بود. هفته بعد من شنبه و دوشنبه موفق شدم گل بخرم برای اساتید. خانم دکتر که خیلی خوشحال نشد انگار D: (البته اخیرا حس می‌کنم کمی خسته هستند) یکی از اساتید آقا خیلی زیادتر خوشحال شد و یکی دیگه از اساتید خوشحال شد ولی شاید نه خیلی... نمیدونم.
اما اون روز صبح که من با دوتا دسته گل با تاخیر وارد کلاس شدم، استادِ جان خیلی عصبانی بودند. حس می‌کردند پیشرفت من و هم‌کلاسیم مطلوب نبوده و اومده بودند که بهمون خبر بدند که ترم بعد رو هم باهاشون کلاس داریم :)))
به محض اینکه رسیدم دمِ در کلاس و استاد من رو دیدند، لبخند زدند و خوشحال شدند و گفتند: ای بابا! دیگه نمیشه که... پرسیدم چی شده؟ استاد فقط می‌خندیدند و میگفتند برو حالا (چون می‌خواستم دسته گل دیگه‌م رو بذارم تو یخچال دانشکده)
بعد که اومدم سر کلاس، استاد چقدر ذوق کردند به گل‌... و همون گل باعث شد ما از افتادن نجات پیدا کنیم.


جلسه بعدش استاد کلاس رو اینطوری شروع کردند: پرسیدند: بچه‌ها! بهترین خبر چیه؟
من گفتم ظهور! بعدش استاد دوباره گفتند یه خبری که همین الان بتونید بدید. من گفتم همین که من میام دانشگاه، بهترین خبره برام استاد! (همکلاسیم هم کلا هاج و واج بود :)) )
فکر میکنید استاد چی گفتند؟ گفتند بهترین خبر اینه: خدا هست! وقتی بدونی خدا هست دیگه هیچ چیز نگرانت نمی‌کنه...


یه خاطره دیگه‌م اینه که استادِ جان چند روز قبل از جلسه هیئت علمی برای تصویب عناوین پروپوزال‌ها (که بهش میگن جلسه گروه، بهم پیام دادند:
"سلام خانم فلان
هفته آینده برای بررسی پروپوزال ها جلسه گروه داریم
کارتون رو امروز یا حداکثر فردا ارسال کنید. به امید خدا"
گفتم: "سلام استاد. چشم. تا ظهرِ فردا ارسال می‌کنم حتما و بهتون اطلاع میدم."
دوباره پیام دادند: "سلام اگر می تونی امشب برام بفرستید. می دونی که لازم نیست کل پروپوزال را بفرستیم.
در هرصورت اگر احیانا فردا فرستادی، در آخر شب پیامکی از من، موضوع ارسال رو پیگیری کنید تا انشاالله مطمئن شویم که ارسال شده است. ضمنا هیچ نگران نباش؛ خدا هست!"
نوشتم: "استاد من مشکلم اینه که الان منزل نیستم متاسفانه. سعی می‌کنم اگر زود به خانه برگشتم کامل کنم بفرستم ولی شاید هم نشد"
و استاد گفتند: "عیبی نداره
فردا شب، پیامکی یادآوری کنید
مهمونی و زندگی رو بهم نزن
انشاالله موفقی"
تا قبل از اون پیامک "ضمنا هیچ نگران نباش، خدا هست!" انقدر استرس گرفته بودم که نگو ولی نمیدونم استاد از کجا فهمید که اون پیام رو بهم داد! وقتی خوندم "ضمنا هیچ نگران نباش، خدا هست!" با همون لحن محکم و صدای مهربانِ استادِ جان، آرامش عجیبی گرفتم. استاد به شدت لطیفه... لطیف.


روزی که جلسه تصویب عنوان پروپوزال بود، قبلش با استاد جلسه داشتم تو دانشکده. هم‌کلاسی مستمع آزادم هم بودند. استاد گفتند: "چرا صفحه اول کار رو برداشتی و آرم دانشکده و عنوان و ... " وقتی فهمیدند که روم نشده ازشون فایل تایپ شده‌ای که خودشون درست کرده بودند رو بگیرم و کل مطالب رو دوباره نشستم تایپ کردم خیلی ناراحت شدند. خیلی هم البته با لطافت ناراحت میشن. به اون هم‌کلاسیم رو کردند و گفتند: "می‌بینی خانم فلانی، معلوم نیست چه تصوری از من در ذهنش داره. من که نشستم براش تایپ کردم که با اون همه مشغله و بچه و خانه و ... که دیگه اذیت نشه..." و من فقط می‌گفتم ببخشید :"(


و آخرین چیز در مورد استادِ جان. استاد خیلی باتقوا هستند اما اصلا نمایشی نیست. در جان و وجودِ ایشون هست، خیلی ساده. مثلا همین همکلاسیِ مستمع آزادم که در جلسات خصوصی من و استاد در مورد پروپوزال حضور داره... خیلی خوبه. چون من خیلی دختر لوس و سربه هوایی هستم ولی اون همکلاسیم ۸ سالی ازم بزرگتره و با اینکه مجرده اما خیلی باوقاره. نتیجه اینکه هروقت من با لطایف استاد خنده‌ام میگیره، استاد می‌تونند یک مخاطب باوقارتر داشته باشند :)))
کلا روحیات استاد خیلی پارادوکسیکال هستند. مثلا شما آدمِ شوخ طبع دیدید انقدر باتقوا!؟؟


دیروز که استاد زنگ زدند بهم خبر خوبِ تصویب عنوانم رو بدن، من سر نماز بودم و نتونستم جواب بدم. پیامک دادم و گفتم سر نماز بودم. استاد دوباره زنگ زدند و خبر رو دادند و عنوان نهایی رو بهم گفتند. بعد هم خداحافظی کردند. سی ثانیه نشده بود دوباره تماس گرفتند و گفتند سر نماز هستی برای ما هم دعا کن...
آخه انقدر لطیف!؟


اینم بگم... دلم نمیاد نگم. استادِ جانِ جانان واقعا به خانم‌ها و خانواده احترام میذارن. کاملا واقعی...
یکی دو جلسه پیش بود که دیگه هوا خیلی گرم بود. استادِ جان مدام نگران بودند که من و خانم همکلاسی‌مون گرممون میشه. گفتند که به مسئولین دانشکده تذکر هم دادند، مخصوصا به خاطر خانم‌ها و گرمایِ مضاعفِ لباس و چادر و ...
یا فقط اون جمله کوتاهِ "مهمونی و زندگی رو به هم نزن" 
خدا رو خیلی شکر می‌کنم... خیلی...
+ نوشته شده در چهارشنبه 1 تير 1401ساعت 13:51 توسط علی فرهادی |